نوشته شده توسط : ریما

 

لمس کن کلماتی ر اکه برایت می نویسم ...

 

تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ...

 

تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ...

 

لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ...

 

که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد ...

 

لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است ...

 

لمس کن لحظه هایم را ...

 

تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم،

لمس کن این با تو نبودنها را.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 159
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

 


... The legends says
 
That you can find the luckiest person in the world
 
riding on a unicorn
 
! with closed eyes
 
. I've seen you on that unicorn
 
Open your eyes
 
!!! to believe that you are the best
 
 
افسانه ها می گویند :
 
 
که خوشبخت ترین انسان زمین را می توان
 
 
 
سوار بر اسبی تک شاخ یافت
 
 
با چشمهایی بسته !
 
 
من تو را بر آن اسب دیده ام
 
 
چشمهایت را باز کن
 
 
 

تا باور کنی بهترینی !!!

 

 



:: بازدید از این مطلب : 164
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

 

 حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…

با مرد خردمندی مشورت کرد  و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

 

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،

دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

 

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

 

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

 

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،

 

کسی که بتواند در عرض شش ماه  زیباترین گل را برای من بیاورد…

 

ملکه آینده چین می شود.

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

 

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه

گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ،  گلی نرویید .

 

روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار

زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

 

لحظه موعود فرا رسید.

 

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

 

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

 

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”

 

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود! دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…

با مرد خردمندی مشورت کرد  و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

 

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،

دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

 

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

 

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

 

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،

 

کسی که بتواند در عرض شش ماه  زیباترین گل را برای من بیاورد…

 

ملکه آینده چین می شود.

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

 

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه

گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ،  گلی نرویید .

 

روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار

زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

 

لحظه موعود فرا رسید.

 

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

 

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

 

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 243
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم…

بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد…
 
خسته شدم بس که تنها دویدم…

اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن…

می خواهم با تو گریه کنم …

خسته شدم بس که…

تنها گریه کردم…

می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم…

خسته شدم بس که تنها ایستادم 

 



:: موضوعات مرتبط: عشق،عکسهای عاشقانه , عشق،**عاشـقانه هـــا** , ,
:: بازدید از این مطلب : 253
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما


سهراب سپهری
مسافر
مسافر
دم غروب ، میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
چه آسمان تمیزی!
                                                                                                 بقیه در ادامه مطلب

 



:: برچسب‌ها: شعر مسافر , سهراب سپهری ,
:: بازدید از این مطلب : 242
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

 



:: بازدید از این مطلب : 269
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما


Love is like a CD track

That links our hearts together

Dont ever break that CD coz

That wud break my heart too.........

عشق مثل ترک های یک سی دی میمونه

که قلب های مارو به هم پیوند میده

هرگز سعی نکن که اون سی دی رو بشکنی

چون اینکارت ممکنه باعث بشه قلب من هم بشکنه



:: موضوعات مرتبط: عشق،عکسهای عاشقانه , عشق،**عاشـقانه هـــا** , ,
:: بازدید از این مطلب : 192
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

 

 

تنها صدایت را میخواهم تا موسیقی سکوت لحظه هایم باشد

 

نگاهت را میخواهم تا روشنی چشمهای خسته ام باشد

 

وجودت را میخواهم تا گرمای آغوشم باشد

 

دستهایت را میخواهم تا نوازشگر بی کسی اشکهایم باشد

 

و تنها خنده هایت را میخواهم تا مرحم کهنه زخمهای زندگی ام باشد

آری تنها تو را میخواهم ..



:: موضوعات مرتبط: عشق،عکسهای عاشقانه , عشق،**عاشـقانه هـــا** , ,
:: بازدید از این مطلب : 234
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله

نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم

و پرسیدم: «عبیداین چه حکایت است که بر ما ایرانی ها اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»


گفت:

می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد

در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد

هندوستان کند خود ما بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!



:: موضوعات مرتبط: عشق،**عاشـقانه هـــا** , ,
:: بازدید از این مطلب : 322
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

تعبیر زندگی عوض شده تا ناراحت نشوم نوازشم نمیکنن

تا قصد رفتن نداشته باشم نمیگویند بمان

تا نمیرم گل برایم نمی اورن

ای چتر فروش چتر هایت مال خودت امشب میخواهم خیس شوم

پاک شوم تاشایدمحو شوم  واز پلکان ابی به سوی او بروم

ͼƬ1240*320 240x320ÊÖ»úͼƬͼƬ17240*320 240x320ÊÖ»úͼƬ



:: موضوعات مرتبط: عشق،**عاشـقانه هـــا** , دل نوشته , ,
:: بازدید از این مطلب : 336
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()