نوشته شده توسط : ریما

دیشب با دنیا حرفم شد. پشتم را به آسمان کردم، شانه هایم از سنگینی نگاه ماه وستاره که از

پشت ابرها نگاه می کردند بی طاقت شدند.

نمی دانستم که حرفم را باید به که بگویم ، یا اصلا" از چه بگویم .

حالا من از تمام آن روزهای گم شده پیش از نامه ها، از روزهای دفترهای مشق، تنها

چراغی را به یاد دارم که در حیاط می درخشید تا قطره های باران را ببینم .

تصمیم گرفته ام دفترم را در باران گم کنم تا تو یک روز آن را پیدا کنی، خیس هم بشوی

و بعد زیر آسمان آبی بنشینی و نامه هایم را بخوانی. آن وقت مطمئن باش شاعر می شوی.

حالا هی بگو برایم از حرفهای شیرین بنویس که عاشقان، پنهانی به گوش هم زمزمه

می کنند و دور از آدمها، زیر باران و سایه درختها  می خندد.

من، تا همین جا هم که آمده ام در شگفتم عزیز.

نمی دانم آیا می توانستی چشمانم را صادقانه بخوانی، دستهایم را صادقانه بگیری ؟

شاید به حرفم بخندی؛ اما، ما همیشه وقتی از درک یک لحظه عاجز می مانیم آن را

مردود می شماریم. شب آنچنان آرام است و شهر چنان خاموش که گویی امشب،

آرام ترین شب جهان است. دلم برای ماه تنگ شده است. حالا اگر رویم را به سمت آسمان

برگردانم، اگر ماه  نیامده  باشد شاید گریه ام بگیرد، یا شاید بمیرم .

کسی چه میداند؟

روزی باران را دوست داشتم و هوای بارانی را با تمام وجود استنشاق می کردم اما حتی

بوی باران حالم را دگر گون می کند باور کن دیگر چیزی زیبا نیست حتی طلوع آفتاب

زیبا نیست زیرا طلوع آفتاب به معنای شروعی دیگر است شروعی برای انتظاری

دیگر، دلم می خواهد به خوابی عمیق فرو روم به خوابی که دیگر در آن رنگی از آفتاب

نباشد رنگی از طلوعی دیگر نباشد نفس هایم هر لحظه سنگین تر می شوند،

حس می کنم دیگر وجو د ندارم

 اما باز صدایت را که روزی شادی بخش قلبم بود حس می کنم باز

همه چیز آغاز می شود، این بار تو نیستی

 

و ایــــن  حقــــــــیقتی ســـــت مـــــــاندنی .............

»ÒÉ«ÌìʹÄÇÉÁÉÁ·¢ÁÁµÄ³á°ò240*320 240x320ÊÖ»úͼƬ



:: موضوعات مرتبط: عشق،**عاشـقانه هـــا** , ,
:: بازدید از این مطلب : 350
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما


سهراب سپهری
شرق اندوه
شورم را
من سازم : بندی آواز . برگیرم ، بنوازم. برتارم زخمه
لا می زن ، راه فنا می زن
من دودم: می پیچم، می لغزم ، نابودم.
می سوزم ، می سوزم : فانوس تمنایم . گل کن تو مرا ، و درآ.
آیینه شدم ، از روشن و از سایه بری بودم . دیو و پری آمد ،
دیو و پری بودم . در بی خبری بودم.
قرآن بالای سرم ، بالش من انجیل ، بستر من تورات ، وزبر پوشم اوستا، می بینم خواب:
بودایی در نیلوفر آب.
هر جا گل های نیایش رست ، من چیدم . دسته گلی دارم ، محراب تو دور از دست: او بالا،
من در پست.
خوشبو سخنم ، نی ؟ باد بیا می بردم ، بی توشه شدم در کوه کجا ، گل چیدم ، گل خوردم.
در رگ ها همهمه ای دارم ، از چشمه خود آبم زن ، آبم زن.
و به من یک قطه گوارا کن ، شورم را زیبا کن .
باد انگیز ، درهای سخن بشکن ، جا پای صدای می روب. هم دود چرا می بر، هم موج من و ما و شما می بر.
ز شبم تا لاله بیرنگی پل بنشان ، زین رویا در چشمم گل
بنشان ، گل بنشان.


 



:: موضوعات مرتبط: عشق،**عاشـقانه هـــا** , ,
:: برچسب‌ها: شعر سهراب سپهری , شعر زیبا , سهراب , سهراب سپهری , شعر خانه , شعر نو ,
:: بازدید از این مطلب : 389
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند.....بجز مداد سفید

 هیچ کس به او کار نمیداد

همه به او میگفتند:تو به هیچ دردی نمیخوری

یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ

گم شده بودند مداد رنگی سفید تا صبح کارکرد

ماه کشید.....مهتاب کشید.......

وانقدر ستاره کشید که کوچیک وکوچیک ترشد

صبح توی جعبه مدادرنگی جای خالی او با هیچ رنگی پرنشد



:: موضوعات مرتبط: عشق،**عاشـقانه هـــا** , ,
:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : چهار شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

ت

نهایی با همه ی قدرتش به سمتم هجوم آورده...

 

دلتنگی...

 

وای خدای من!!!

 

بغض کرده بودم...دلم منتظر یه تلنگر بود تا بی دلیل اشکم بریزه اما...

 

آسمون امروز آروم آروم بغض نشسته تو چشماشو شکست...

 

آروم و قطره قطره گریه می کرد...

 

همینکه صداش میخواست به یه هق هق زخمی تبدیل بشه جلوشو می گرفت...

 

دستامو به سمتش دراز کردم...خواستم اشکاشو پاک کنم...

 

اما بجاش تنهاییشو لمس کردم...با همه وجود...

 

چقدر دلم میخواست بی بهونه گریه کنم...

 

چقدر دلم میخواست فریاد بکشم...

 

هیچکی نفهمید...هیجکی نفهمید توی دل من چه خبره؟!

 

هیچکی نپرسید...

 

تنهای تنهام...

 

خداجون...پس کجایی؟!!

 

منتظر یه صدام...یه صدا که منو زمزمه کنه...

 

گوشام کر نیست...دنیا جلوی من سکوت کرده...

 

دنیا...گوش کن به من...

 

من اینجام...همینجا...

 

زیر همین آسمون آبی و غم گرفته...

 

توی آغوش خودت...

 

نگام کن...

 

من منتظر یه نگاهتم...

 

منتظر دستای مهربونتم...

 

منتظر صداتم...

 

من اینجام...

 

کسی صدای منو میشنوه؟!!

 

من اینجام...تنهای تنها...

 

میون یه عالم آدم...اما تنها!

من اینجام...صدام کن!!!



:: بازدید از این مطلب : 248
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما


وقتی گریه می‌کنی، سرت‌رو بغل می‌گیره؟!

وقتی می‌خندی بهش، برای خنده‌هات می‌میره؟!

وقتی با هم‌دیگه‌این کنار هم این‌ور و اون‌ور

وقتی چشم‌غره می‌ری، واسه چشمات می‌زنه پرپر؟!

تو رو دوست داره مثل من یا که نه؟!

تو رو رو چشاش می‌زاره یا که نه؟!

وقتی آهنگی که با هم می‌شنیدیم‌رو گوش می‌دی یادم می‌افتی؟!

اون‌جاهایی که با هم رفتیم می‌ری یادم می‌افتی؟!

وقتی دوستای قدیم‌رو می‌بینی از من می‌پرسی؟!

خیلی دوست دارم بدونم که حالت چطوره راستی...

هنوز عکسام‌رو نگه داشتی یا نه؟!

هوای طوطیمون‌رو داشتی یا نه؟!

یاد من می‌افتی هیچ‌وقت؟!...

وقتی گریه می‌کنی، سرت‌رو بغل می‌گیره؟!

وقتی می‌خندی بهش، برای خنده‌هات می‌میره؟!

وقتی دلگیره ازت، تو رو می‌بخشه مثل من؟!

واسه خندوندن تو می‌کشه نقشه مثل من؟!

تو رو دوست داره مثل من یا که نه؟!

اشکات رو تنش می‌باره یا که نه؟!

تو رو دوست داره مثل من یا که نه؟!

تو رو رو چشاش می‌زاره یا که نه؟!..

    



:: موضوعات مرتبط: عشق،**عاشـقانه هـــا** , ,
:: بازدید از این مطلب : 401
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

امروز می خواهم تو را به نام بخوانم

مشتاق حرف حرف نام تو هستم

مثل كودكی         مشتاق تكه ای حلوا

 

مدتهاست نامت       برروی نامه هام نیست        از گرمی آن گرم نمی شوم                                 

 

امروز       در هجوم اسفند         پنجره ها در محاصره

می خواهم تو را به نام بخوانم

آتش كوچكی روشن كنم        چیزی بپوشم           تورا

ای ردای بافته از گل پرتقال             شكوفه های شب بو

نمی توانم نامت را                         در دهانم

و تو را                                       در درونم

                                                         پنهان كنم

گل با بوی خود چه می كند ؟

گندمزار               با خوشه ؟

طاووس              با دمش ؟

چراغ                با روغن ؟

با تو                سر به كجا بگذارم ؟             كجا پنهانت كنم ؟

وقتی مردم            تورا          در حركات دستم 

                                         موسیقی صدایم 

                                           توازن گامهام  

                                                               می بینند

                                       قطرهء بارانی                 بر پیراهنم

                                       دكمهء طلایی               بر آستینم

                                       كتاب كوچكی              

                                        و زخم كهنه ای            بر گوشهء لبم

 

  با این همه تو فكر می كنی پنهانی ؟              به چشم نمی آیی؟      

 

 مردم    از عطر لباسم می فهمند              معشوق من تویی

 از عطر تنم             می فهمند               با من بوده ای

 از بازوی به خواب رقته ام می فهمند         كه  زیر سر تو بوده

 

 دیگر نمی توانم پنهانت كنم

 از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم  

         از شادی قدمهایم        شوق دیدن تورا

         از انبوه علف بر لبم       جای بوسهء تورا

 

 چطور می خواهی قصهء عاشقانه مان را           از حافظه شان پاك كنی ؟

 قانعشان كنی           كه قصهء عشق را ... ؟

 



:: موضوعات مرتبط: عشق،**عاشـقانه هـــا** , ,
:: بازدید از این مطلب : 424
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

روزی آمد که دل بستم به تو،از سادگی خویش دل بستم به قلب بی وفای تو

روزها میگذشت و بیشتر عاشقت میشدم،  

یک لحظه صدایت را نمیشنیدم غرق در گریه میشدم

روزی تو را نمیدیدیم از این رو به آن رو میشدم!

گفتی آنچه که میخواهم باش ، از آنچه که میخواستی بهتر شدم

گفتی تنها برای من باش ، از همه گذشتم و تنها مال تو شدم

روزی آمد که من مال تو بودم و تو عاشق کسی دیگر

اینک تنها اشک است که از چشمان من میریزد

تنها شده ام ، باز هم مثل گذشته همدم غمها شده ام

راهی ندارم برای بازگشت ، به یاد دارم شبی دلم تنها به دنبال ذره ای محبت میگشت

میدانستم تو نیز مثل همه ...

نمیبخشم تو را ...

دیگر مهم نیست بودنت ، احساس گناه میکنم در لحظه های بوسیدنت

نمیبخشم تو را ، این تو بودی که روزی گفتی با دنیا نیز عوض نمیکنم تو را

دنیا که سهل است ، تو حتی نفروختی به کسی دیگر مرا

مثل یک جنس کهنه ، دور انداختی مرا!

نمیدانستم برایت کهنه شده ام ، هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام

مهم نیست ، برای همیشه تو را از یاد میبرم ،قلبم هم نخواهد، خاطرت را خاک میکنم

تو نبودی لایق من ، تو نبودی عاشق من ، میمانم با همان تنهایی و  غم

تو را نمیبخشم ، و اینک روزی آمده که به خاطر تو حتی نمیریزد یک قطره اشکم! 

 



:: موضوعات مرتبط: عشق،**عاشـقانه هـــا** , ,
:: بازدید از این مطلب : 346
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانى که در کلاس بودند پرسید آیا مى‌توانید راهى غیرتکرارى براى ابراز عشق، بیان کنید؟
برخى از دانش‌آموزان گفتند بعضی‌ها عشقشان را با بخشیدن معنا مى‌کنند.
برخى «دادن گل و هدیه» و «حرف‌هاى دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شمارى دیگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بیان عشق مى‌دانند.
در آن بین، پسرى برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهى تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول براى تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و دیگر راهى براى فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک‌ترین حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌هاى مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش‌آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوى اما پرسید: آیا مى‌دانید آن مرد در لحظه‌هاى آخر زندگى‌اش چه فریاد مى‌زد؟
بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوى جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطره‌هاى بلورین اشک، صورت راوى را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان مى‌دانند ببر فقط به کسى حمله مى‌کند که حرکتى انجام مى‌دهد و یا فرار مى‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بى‌ریاترین‌ راه پدرم براى بیان عشق خود به مادرم و من بود.



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 342
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

بنشین در کنارم ، دستهایت را بگذار در دستهایم ،نگاه کن به چشمهایم

نگاه کن

بیشتر نگاه کن ....

با تمام وجود دوستت دارم

با تمام وجود تو را میپرستم

من که تنها تو را دارم ، جز تو کسی را نمیخواهم

دلت هوای آغوشم کرده ؟ بیا که من خیلی وقت است  دلم به هوای دیدنت  

بهانه آغوشت را کرده!

احساس پر از عشق ، همین است آرامش ، همان آرامشی که از تو میخواستم ،  

همان رویایی که همیشه آرزو میکردم

با   تمام   وجود   حس    میکنم   تو    فقط    مال   منی

این سکوت است که آمده تا تنها صدای تپشهای قلب هم را بشنویم، تا آرامتر شویم...

امروز روز من و تو است مثل روزهای دیگر که روز ماست

روزهای با هم بودن مقدس است ، هر روز ما روز عشق است!

روز به هم رسیدن ،روزی که با تمام وجود خوشبختی را حس کردم ، 

و شب و روز شکر میکردم او را که تو را به من داد

تو را دارم ، برای همیشه ای همنفسی که با تو نفس میکشم جان میگیریم  

و عاشقانه زندگی میکنم

عاشق زندگی ام ،چون زندگی من تویی عاشقم ،  

عاشق عشقم چون عشق من تویی

عاشق بارانم زیرا در زیر باران یا با تو هستم یا به یاد تو

عاشق غروبم چون آتش عشقت را در دلم شعله ور میکند ، 

آرزوهایم را زیباتر میکند

عاشق همه روزها ، ساعتها و لحظه های زندگیم چون تو را دارم عزیزم

عزیزمی ، عشقمی ،هستی منی ، الهی من فدای خنده هایت ،  

اشکهایت ، نگاه مهربانت ، حرفهایت شوم

بیا در آغوشم ، هیچگاه از کنار من نرو ،هیچگاه دستهایت را جدا نکن از دستهایم ،

همیشه بمان تا من نیز زندگی کنم به عشق بودنت !

به عشق بودنت سالیان سال زندگی کردن را دوست دارم ،

دلم نمیخواهد هیچگاه بمیرم ، عاشق تو بودن را دوست دارم

لبهای سرخت را بر روی لبانم بگذار تا به اوج عشق برسیم ،

تا بگویم به تو که لباهایت به شیرینی روزهای زیبای زندگیست ،

آغوشت آخرین سرپناهم در لحظه های عاشقیست!

بیشتر نگاهم کن ، که نگاهت مرا دیوانه میکند ، بگذار من دیوانه ،  

دیوانه تر شوم ، از اینکه با توام  همان مجنون قصه ها شوم

بیشتر نگاهم کن... همیشه در کنارم بمان عشق من...  



:: بازدید از این مطلب : 333
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ریما

تو عشق منی و من در قلب تو هستم

این اولین و آخرین بار بود که عهد عشق را با یک نفر بستم

تو نبودی ، زیر باران ، لحظه غروب  همیشه و همه جا به انتظار تو نشستم

تا تو بیایی و عشق رویاهایم را ببینم ، تا در حسرت داشتن تو نمیرم!

مثل پرنده اسیر نکردم تو را در قفس دلم ،  

مثل همان پرنده رهایت کردم در آسمان آبی دلم

تا پرواز کنی و من تو را ببینم ،  

هنوز هم عاشق همیم با اینکه تو در آسمانی و من بر روی زمینم!

به داشتنت عادت نکرده ام ، میدانم تو همیشه هستی ، مثل من که مجنونم ،

دیوانه ام هستی ، مثل من که عاشقم ، عهد عشق را با من بستی ،

مثل من از دلتنگی ، میبینم که در گوشه ای با چشمهای خیس نشستی

فدای اشکهایت شوم ، نبینم چشمهای خیست را که من با دیدنش از دنیا هم دلگیر میشوم!

تو با احساستر  از احساسات منی که اینک احساساتم اینهمه زیبا شده ،

تو چه هستی که با داشتنت  اینک دلم مثل یک دریا شده

دریایی پر از احساسات عاشقانه به تو ،

دریای بی انتهای دلم برای تو ،

تا هر کجایش که دوستی داری برو.... 

تو نفس منی و جان منی و زندگی من ، دور نشو از کنارم که بدجور میگیرد دل من

قلبت درگیر آرزوهایم، داشتنت شبیه رویاهایم نمیخواهم تو نیزبیپوندی به خاطره هایم

همیشه برایم حقیقت بمان ، حقیقت هم نمی مانی همان رویا باقی بمان

تا به شوق این حقیقت و عشق این رویا زندگی کنم    



:: بازدید از این مطلب : 348
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 اسفند 1389 | نظرات ()