اندکی جلو می روم روی شن های سوزان که ساعتی قبل آفتاب آنهارا بوسیده بود
می نشینم.به آنجایی خیره می شوم که آسمان ودریا همدیگرروبه آغوش کشیده اند.
ساعت ها به آن خیره می شوم.خورشید درحال غروب کردن است آرام پایین می رود.
اوبه آسمان حسودی می کند خودش را به موج های دریا می زند تا غرق در دریا شود
تا به آبی ترین آبهایش بگوید که چقدر دوستش دارد.تا بر پاهایش سجده کند،
تا به او بفهمانداز آسمان عاشقتر است،
اما دریا عاشق آسمانش است....
دریا دوباره آسمان را محکم تر در آغوشش می فشارد،
تا خورشید محو شود و اسیر وسوسه هایش نشود
آسمان مثل همیشه مغرور می شود و افتخار می کند و ناگهان سیاه می شود
حال می خواهد بهترین شب را به دریای زندگیش تقدیم کند،
آسمان همه جا را غرق در مروارید می کند،مرواریدهایی که می درخشند
دریا موج ها را می خواباند تا با اسمان تنها باشد..تا در خلوت با بهترینش عشق بازی کند
وقتی موج ها به خواب رفتند عکس زیبا ترینش را در خود می بیند
عشقش دو صد چندان می شود...
اما حال باد حسادت می کند او به عشق بازی دریا و آسمان حسادت می کند
تنهاییشان را بر هم می زند.....
آه که روزگار نامردی است
اما دریا آسمان را همچنان می پرستد........