مشتاق حرف حرف نام تو هستم
مثل كودكی مشتاق تكه ای حلوا
مدتهاست نامت برروی نامه هام نیست از گرمی آن گرم نمی شوم
امروز در هجوم اسفند پنجره ها در محاصره
می خواهم تو را به نام بخوانم
آتش كوچكی روشن كنم چیزی بپوشم تورا
ای ردای بافته از گل پرتقال شكوفه های شب بو
نمی توانم نامت را در دهانم
و تو را در درونم
پنهان كنم
گل با بوی خود چه می كند ؟
گندمزار با خوشه ؟
طاووس با دمش ؟
چراغ با روغن ؟
با تو سر به كجا بگذارم ؟ كجا پنهانت كنم ؟
وقتی مردم تورا در حركات دستم
موسیقی صدایم
توازن گامهام
می بینند
قطرهء بارانی بر پیراهنم
دكمهء طلایی بر آستینم
كتاب كوچكی
و زخم كهنه ای بر گوشهء لبم
با این همه تو فكر می كنی پنهانی ؟ به چشم نمی آیی؟
مردم از عطر لباسم می فهمند معشوق من تویی
از عطر تنم می فهمند با من بوده ای
از بازوی به خواب رقته ام می فهمند كه زیر سر تو بوده
دیگر نمی توانم پنهانت كنم
از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم
از شادی قدمهایم شوق دیدن تورا
از انبوه علف بر لبم جای بوسهء تورا
چطور می خواهی قصهء عاشقانه مان را از حافظه شان پاك كنی ؟
قانعشان كنی كه قصهء عشق را ... ؟