یکى «قلیان» بشد نزد سماور
بگفتا اى همیشه یار و یارو
بگو با من چرا خالق چنین کرد
بود پایم در آب و نار بر سر؟
به محفل ها سرم آتش گذارند
بگیرندم چنان محبوب در بر
ز سوز سر، ز نافم دود خیزد
امان از ظلم این چرخ بداختر
«سماور« گفتش اى قلیان مظلوم
♠♦♥♣
عدالتخانه را هرگز مزن در
در این کاخ به ظاهر خوب و زیب
نمى یابى نشان از عدل یکسر
مرا پا اندر آتش مى گذارند
براى لذت از چاى معطر
بود تقدیر، هر کس را به دنى
به نوعى سوز و سختى، اى هماور
نگاهى کن به «انبر» بین چگونه
گدازد پنجه اش را سرخ اخگر
و آیا آن منقل بیچاره اى که
وجودش پر شود ز آتش، سراسر
چو پاى «زور» باشد، در زمانه
به جز محنت نبینى چیز دیگر
تحمل کن که راه چاره این است
صبورى پیشه فرما، اى ستم بر